رمان ، پارت _3_

فاطمه فاطمه فاطمه · 1400/04/22 00:57 ·

پارت سوم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
منیژه خانم واقاغفورفقط همین بچه روداشتن
رفتم تواشپزخونه صبری خانم داشت ظرف میشست
باصدای بلندی گفتم سلااااااام سبزی خانم
صبری خانم:😡مگه نگفتم به من نگوسبزی خانم
من:اخ من فدای عصبانیتت بشم سبزی خانم 😂
صبری خانم:اخه من ازدست توچکارکنم🌼🌼🌼
دختره ی خل وچل
من :من خیلی صبری خانمودوست داشتم چون خیلی زن مهربونی بود🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
شروع کردم به پوست کندن سیب زمینی ها
صبری خانم:دخترم چرادیروزنیومدی خیلی نگرانت شدم
من:یکم حالم بدبوداماالان خوب شدم
من:صبری خانم اون اعجوبه (کامران)کجاست
صبری خانم:وای دخترازدست تواگه یکی بشنوه چی فکرکنم رفته بیرون 🌼🌼🌼

من :خیلی هم خوب باسبزی خانم ناهاروحاظرکردیم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼