رمان ، پارت _ 4_

فاطمه · 01:06 1400/04/22

پارت4🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بعداینکه منیژه خانم واقاغفورناهاروخوردن
ظرفاروشستم
صبری خانم:دخترم اون پرده هایی روکه شستم
روبرواویزون کن
من :چشم سبزی خانم پرده هاروبرداشتم وداشتم میرفتم که اویزونشون کنم
که سرم پایین بودویه دفعه به یه چیزمحکم خوردم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

سرموبالاگرفتم ودیدم کامرانه اخه این سینه بودیاسنگ
والا😁
من:ببخشیداقاکامران حواسم نبود داشتم میرفتم که یهودستمو گرفت
کامران :.. ساغرمن واقعانمی دونم توچطوردختری هستی
همه ی دختراارزوشـودارن که من بهشون نگاه کنم
توهم حق نداری بهم بی محلی کنی فهمیدی
من :چشام پرازاشک شد
اخه چراچون من یه خدمتکارم نبایدبه یه چشم دخترهرزه بهم نگاه کنه🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
کامران:....ببین ساغربالاخره تومعشوقه ی من میشی فهمیدی

من:چیزی نگفتم وازاونجارفتم نزدیکای خونه رسیدم خیلی دلم گرفته بود
نزدیکای خونه یه پارکی بودرفتم وروی نیمکت نشستم

وخیلی گریه کردم ازهمه چیزبدم میومداخه چراخدایاچراااا🌹🌹🌹🌹
یهویکی موهامومحکم کشیدسرموبلندکردم دیدیم سعید
سعید:گمشوبروخونه دختره عوضی
من :بدون هیچ حرفی راه افتادم سمت خونه
خیلی خسته بودم واردخونه شدم باباخونه نبود
غذای مامانوبهش دادم تابخوره
🌹🌹🌹