رمان ، پارت _ 2_

فاطمه فاطمه فاطمه · 1400/04/16 07:46 · خواندن 1 دقیقه

پارت دوم🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
حالم ازهردوتاشون بهم میخوره
رفتم توخونه ی ماخیلی کوچیک بودفقط یه حال کوچیک بایه اشپزخونه که پرازسوسک بودداره
چشمم به مامانم افتادکه بادیدن من چشاش پرازاشک شد
سریع رفتم کنارش وبغلش کردم
یه چشمم به دستش خوردکه کبودبودبانگرانی پرسیدم چی شده
مامان:دیشب وقتی توروبردن بیمارستان خیلی گریه کردم
که منم ببرن بیمارستان تاتوروببینم اما امابابات
گفت که توفلجی ومن نمی تونم هی تورواین وراون ورببرم
بعدشم کلی منوکتک زدبانفرت به بابام نگاه کردم
اخه چطورمی تونست بایه زن مریض
همچین کاری کنه 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺باصدای دادبابام به خودم اومدم

بابا:پاشوبروناهارواماده کن
میدونستم که اگه مخالفت کنم دباره کتک میخورم
واسه همین بی سروصدارفتم اشپزخونه وشروع

 به پختن کردم🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بعدپختن غذایکم درازکشیدم فردابایدبرم سرکارم وگرنه اخراج میشم
صبح باصدای الارم گوشیم ازخواب بلندشدم باباوسعیدخونه نبودن فکرکنم دیشب اصلاخونه نیومدن 🌺🌺
داروهای مامانودادم وازخونه رفتم بیرون تاویلاراهی نبوداماچون تازه ازبیمارستان مرخص شده بودم
نمی تونستم پیاده برم سواراتوبوس شدم وبعد
دادن کرایه پیاده شدم
واردویلاشدم
من:خداکنه اون کامران عوضی نباشه چون باخودش فکرمیکنه چون من یه خدمتکارم میتونه هرکاری که می خوادباهام بکنه🌺🌺🌺

واردسالن شدم وسلام کردم اقاغفورومنیژه خانم داشتن قهوه می خوردن هردوتاشون خیلی ادمای خوبی بودن اما ادمی به پستی کامران چطورمی تونست بچه ی اونا باشه
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺