زندگی من

😐F

فاطمه · 23:14 1400/06/15

اره 

 

 

 

 

آفرین

 

 

 

 

 

بعله

 

 

 

 

درست فهمیدی

 

 

 

 

 

 

 

باید بیای دنبالش ، این ایموجی خیلی حرف داره

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دروغ نگم خب میخواستم بگم دنبالم کنید مگه دوسم ندارین😑😣😥😢😭☹

اتفاق جالبی برای من

فاطمه · 22:43 1400/06/15

امروز داشتم پست های بقیه رو نگاه میکردمو لایک میکردم تا اینکه رسیدم به متن جالبی🤗

نوشته بود اگر من از کسی بدم بیاد ، دوستامم باید بدشون بیاد

واقعا حرفی که تو ذهنم از قبلا بوده😁😓😂😂

البته من با همه خوبم ، مهم رفتار دیگران بامن

اگر کسایی که همش میخوان خودنمایی بیش از حد کنن بدم میاد چون واقعا حرص آدم در میاد😆😂

سلام🖐

فاطمه · 18:32 1400/06/15

سلام دوستان 

خوبین 😁

یه چند وقتی نبودم ، واقعیتش اصلا حوصله اینکه سری بزنم نداشتم

امروز دیگه دلو به دریا زدم 

چند وقت دیگم تولد مهرسام کوچولوی خاله است😍😍

وای تو خونه موندن آدم دیونه میکنه خداروشکر تولد یه بهونه ای باسه خوشحالی تو این روزا هست 

راستی یادتون نره منو لایک کنید ها

درسته زیاد سری نمیزنم ولی شاید این روزا وقت بزارم باسه امدن به اینجا

رمان، پارت _6_

فاطمه · 18:27 1400/06/15

پارت 6🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸


باباداشت به سعیدمیگفت
بابا:.. همش تقصیرتوبوداگه حواستـوجمع کرده بودی این همه پول رونمی باختیم پسره احمق
🌸🌸
من:اعصابم بهم ریخت بازم ایناتوی قمارباختن
دفعه پیش که باختن
ازحرسشون منومامانوکلی کتک زدن بافکرش
تنم لرزید🌸🌸🌸
بابا:ساغررررررررمگه نمی شنوی میگم چایی بیار
دختره احمق
من:. بدون هیچ حرفی چایی روبردم که نمی دونم یه دفعه چی شد که استکان چایی ازدستم سرخورد
بابا:. حواست کجاست بیشعورمگه کوری
گلدونی که کنارش بودرومحکم پرت کردسمتم به شدت خوردتوپام
خیلی دردداشت واسه همین همون جانشستم
تادردش اروم تربشه🌸🌸🌸🌸
سعید:.. باباحالااون همه پول روازکجابیاریم وگرنه اون مرادهردومونوزنده نمیزاره
من:.. سعیدبالبخندترسناکی بهم نگاه کردوسرشوسمت
باباتکون دادنمیدونم معنی این کارش چی بود
ولی هرچی که بودنقشه های خطرناکی توسرش بود🌸🌸🌸🌸
من:خیلی دلم برا مامانم تگ شده بودعکسشوتوبغلم گرفتم وکلی گریه کردم نفهمیدم کی خواب
رفتم صبح باصدای الارم گوشیم بیدارشدم

باعجله اماده شدم که برم سرکار
توی راه باخودم حرف میزدم اخه خدایاچرایه دختر
بااین سن کم بایدخدمتکارباشه🌸🌸🌸🌸
داشتم باخودم حرف میزدم که یه دفعه ماشینی
جلوم ترمزکرد
کامران بود
کامران:. بیاسوارشـوتاخونه برسونمت
من :خودم میرم اقاکامران جوری نگام
کردکه نزدیک بودسکته کنم واسه همین
می خواستم درعقبو
بازکنم که
کامران:. بیاجلو🌸🌸🌸🌸
من :بالاخره رسیدیم ویلا توی ویلافقط صبری خانم بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸