زندگی من

رمان ، پارت _5_

فاطمه فاطمه فاطمه · 1400/05/17 15:38 ·

پارت 5💐💐💐💐💐💐💐


حوله روبرداشتم که برم حموم
دوش اب سردوبازکردم اخه اب سردخیلی بهم ارامش میداد
ازیه طرفم تنهاسرگرمیم حموم کردن بود
داشتم به بدبختی های خودمم فکر
میکردمم واشک میریختم واشکام زیراب ناپدیدمی شد💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐

لباساموپوشیدم چون یکم سردم شده بود
داشتم میومدم بیرون که
صدای دادسعیدوفهمیدم
خیلی ترسیدم سریع رفتم که بادیدن مامانم نابود
شدم💐💐💐💐
دستاشوتودستم گرفتم خیلی سردشده بود
پوست سفیدشم سیاه شده بود
گریم شدت گرفت
من:مامان پاشوخواهش  میکنم من که جزتودلخوشی دیگه ای ندارم
مامانوبه خاک سپردن  دیگه تنهاشدم دیگه کسیوندارم حالاچکارکنم 💐💐💐💐💐💐💐

یک هفته ازرفتن مامان می گذشت
من این دنیاروبدون مامانم نمی خوام خداجونم
الان یک هفته هسته که سرکارنرفتم
اخه من فقط بخاطرمامانم که بتونم پول داروهاشوبدم میرفتم سرکار
باصدای دربه خودم
اومدم بابابودکه حسابی مست کرده بود اومدسمتم
بابا:. . پاشوبروسرکارتالهت نکردم من پولی ندارم که به توبدم 💐💐💐💐💐
من : بغض کردم اخه چراتواینقدربی رحمی من دخترتم می فهمی
محکم زدتوگوشم لبم خون شد
بلندشدم ویکم خونه روتمیزکردم
شب شدساعت 11بودکه باباوسعیداومدن توخونه

💐💐💐💐💐