زندگی من

رمان، پارت _ 7_

فاطمه · 13:50 1400/07/05

پارت7🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

من:سلاااااام سبزی خانم عزیزم حالت خوبه
صبری خانم:خوبم دخترم توچطوری

من:... ای نفس میکشیم. بعدازرفتن مامانم
به صبری خانم بیشتروابسته شدم
🌺🌺🌺🌺
من:اشپزخونه روتمیزکردم خیلی خسته شده بودم


صبری خانم:دخترم بایداتاق منیژه خانمم تمیزکنی
که وقتی برمیگردندمرتب باشه
بعدشم لباسای اقاکامرانوبزارتوی اتاقش
تاعصبانی نشده🌺🌺🌺🌺🌺

من:چشم..... راستی منیژه خانم واقاغفورکجارفتن
صبری خانم:رفتن شمال ومعلوم نیست کی برمیگردن

من :لباساروبرداشتم وازپله هابالارفتم
ودرزدم اماکسی جواب ندادمنم رفتم تواتاق
ـداشتم لباسارو
می زاشتم سرجاش وای این چقدرلباس داره

به زورلباساروجادادم که احساس کردم یکی پشت

سرم وایساده🌺🌺🌺
بادیدن کامران خیلی ترسیدم واسه همین
خواستم برم بیرون که دستش دورم حلقه شد
من :اقاکامران این چه کاریه بزاریدبرم

کامران ::توچقدرعجله داری ساغر
من:لباشوبه لبام نزدیک کردهرچی سعی کردم
نتونستم خودموازدستش رهاکنم🌺🌺🌺🌺🌺

لبامومحکم بوسیدجوری که نفسم غرق شد
مثل اینکه نمی خواست بیخیال بشه

شروع کردبه خـوردن لبام
دیگه نمی تونستم تاقت بیارم اشکام سرازیرشد

من :خیلی ترسیده بودم اخه میترسیدم بلای بدتری

سرم بیاره 🌺🌺🌺
کامران::ساغرتـوامشب بایدبامن
بیای مهمونی وبه عنوان معشوقه من باشی
اگه نیای ازکارت اخراجی
من :اخه چراشمابامن این کارومیکنید
شماخـوب میدونیدکه من به این پول خیلی احتیاج

دارم
کامران:::خـوب اگه احتیاج داری پس واسه شب اماده باش

🌺🌺🌺🌺
من:خدایاحالاچکارکنم خوب فوقش فقط یه مهمونیه دیگه میرم چون واقعابه پولش
احتیاج دارم واگه اخراج بشم
بابامنومیکشه
🌺🌺

سلاااااام

فاطمه · 13:32 1400/07/05

سلام دوستان خوبم 

خوبین ، خوشین🤗

😐😐😐😐😐 امروز یکم بیحالم بعد چند هفته امدم سری بزنم ولی حرفی باسه گفتن ندارم 👐

😐F

فاطمه · 23:14 1400/06/15

اره 

 

 

 

 

آفرین

 

 

 

 

 

بعله

 

 

 

 

درست فهمیدی

 

 

 

 

 

 

 

باید بیای دنبالش ، این ایموجی خیلی حرف داره

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دروغ نگم خب میخواستم بگم دنبالم کنید مگه دوسم ندارین😑😣😥😢😭☹

اتفاق جالبی برای من

فاطمه · 22:43 1400/06/15

امروز داشتم پست های بقیه رو نگاه میکردمو لایک میکردم تا اینکه رسیدم به متن جالبی🤗

نوشته بود اگر من از کسی بدم بیاد ، دوستامم باید بدشون بیاد

واقعا حرفی که تو ذهنم از قبلا بوده😁😓😂😂

البته من با همه خوبم ، مهم رفتار دیگران بامن

اگر کسایی که همش میخوان خودنمایی بیش از حد کنن بدم میاد چون واقعا حرص آدم در میاد😆😂

سلام🖐

فاطمه · 18:32 1400/06/15

سلام دوستان 

خوبین 😁

یه چند وقتی نبودم ، واقعیتش اصلا حوصله اینکه سری بزنم نداشتم

امروز دیگه دلو به دریا زدم 

چند وقت دیگم تولد مهرسام کوچولوی خاله است😍😍

وای تو خونه موندن آدم دیونه میکنه خداروشکر تولد یه بهونه ای باسه خوشحالی تو این روزا هست 

راستی یادتون نره منو لایک کنید ها

درسته زیاد سری نمیزنم ولی شاید این روزا وقت بزارم باسه امدن به اینجا

رمان، پارت _6_

فاطمه · 18:27 1400/06/15

پارت 6🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸


باباداشت به سعیدمیگفت
بابا:.. همش تقصیرتوبوداگه حواستـوجمع کرده بودی این همه پول رونمی باختیم پسره احمق
🌸🌸
من:اعصابم بهم ریخت بازم ایناتوی قمارباختن
دفعه پیش که باختن
ازحرسشون منومامانوکلی کتک زدن بافکرش
تنم لرزید🌸🌸🌸
بابا:ساغررررررررمگه نمی شنوی میگم چایی بیار
دختره احمق
من:. بدون هیچ حرفی چایی روبردم که نمی دونم یه دفعه چی شد که استکان چایی ازدستم سرخورد
بابا:. حواست کجاست بیشعورمگه کوری
گلدونی که کنارش بودرومحکم پرت کردسمتم به شدت خوردتوپام
خیلی دردداشت واسه همین همون جانشستم
تادردش اروم تربشه🌸🌸🌸🌸
سعید:.. باباحالااون همه پول روازکجابیاریم وگرنه اون مرادهردومونوزنده نمیزاره
من:.. سعیدبالبخندترسناکی بهم نگاه کردوسرشوسمت
باباتکون دادنمیدونم معنی این کارش چی بود
ولی هرچی که بودنقشه های خطرناکی توسرش بود🌸🌸🌸🌸
من:خیلی دلم برا مامانم تگ شده بودعکسشوتوبغلم گرفتم وکلی گریه کردم نفهمیدم کی خواب
رفتم صبح باصدای الارم گوشیم بیدارشدم

باعجله اماده شدم که برم سرکار
توی راه باخودم حرف میزدم اخه خدایاچرایه دختر
بااین سن کم بایدخدمتکارباشه🌸🌸🌸🌸
داشتم باخودم حرف میزدم که یه دفعه ماشینی
جلوم ترمزکرد
کامران بود
کامران:. بیاسوارشـوتاخونه برسونمت
من :خودم میرم اقاکامران جوری نگام
کردکه نزدیک بودسکته کنم واسه همین
می خواستم درعقبو
بازکنم که
کامران:. بیاجلو🌸🌸🌸🌸
من :بالاخره رسیدیم ویلا توی ویلافقط صبری خانم بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

رمان ، پارت _5_

فاطمه · 15:38 1400/05/17

پارت 5💐💐💐💐💐💐💐


حوله روبرداشتم که برم حموم
دوش اب سردوبازکردم اخه اب سردخیلی بهم ارامش میداد
ازیه طرفم تنهاسرگرمیم حموم کردن بود
داشتم به بدبختی های خودمم فکر
میکردمم واشک میریختم واشکام زیراب ناپدیدمی شد💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐

لباساموپوشیدم چون یکم سردم شده بود
داشتم میومدم بیرون که
صدای دادسعیدوفهمیدم
خیلی ترسیدم سریع رفتم که بادیدن مامانم نابود
شدم💐💐💐💐
دستاشوتودستم گرفتم خیلی سردشده بود
پوست سفیدشم سیاه شده بود
گریم شدت گرفت
من:مامان پاشوخواهش  میکنم من که جزتودلخوشی دیگه ای ندارم
مامانوبه خاک سپردن  دیگه تنهاشدم دیگه کسیوندارم حالاچکارکنم 💐💐💐💐💐💐💐

یک هفته ازرفتن مامان می گذشت
من این دنیاروبدون مامانم نمی خوام خداجونم
الان یک هفته هسته که سرکارنرفتم
اخه من فقط بخاطرمامانم که بتونم پول داروهاشوبدم میرفتم سرکار
باصدای دربه خودم
اومدم بابابودکه حسابی مست کرده بود اومدسمتم
بابا:. . پاشوبروسرکارتالهت نکردم من پولی ندارم که به توبدم 💐💐💐💐💐
من : بغض کردم اخه چراتواینقدربی رحمی من دخترتم می فهمی
محکم زدتوگوشم لبم خون شد
بلندشدم ویکم خونه روتمیزکردم
شب شدساعت 11بودکه باباوسعیداومدن توخونه

💐💐💐💐💐

رمان ، پارت _ 4_

فاطمه · 01:06 1400/04/22

پارت4🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بعداینکه منیژه خانم واقاغفورناهاروخوردن
ظرفاروشستم
صبری خانم:دخترم اون پرده هایی روکه شستم
روبرواویزون کن
من :چشم سبزی خانم پرده هاروبرداشتم وداشتم میرفتم که اویزونشون کنم
که سرم پایین بودویه دفعه به یه چیزمحکم خوردم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

سرموبالاگرفتم ودیدم کامرانه اخه این سینه بودیاسنگ
والا😁
من:ببخشیداقاکامران حواسم نبود داشتم میرفتم که یهودستمو گرفت
کامران :.. ساغرمن واقعانمی دونم توچطوردختری هستی
همه ی دختراارزوشـودارن که من بهشون نگاه کنم
توهم حق نداری بهم بی محلی کنی فهمیدی
من :چشام پرازاشک شد
اخه چراچون من یه خدمتکارم نبایدبه یه چشم دخترهرزه بهم نگاه کنه🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
کامران:....ببین ساغربالاخره تومعشوقه ی من میشی فهمیدی

من:چیزی نگفتم وازاونجارفتم نزدیکای خونه رسیدم خیلی دلم گرفته بود
نزدیکای خونه یه پارکی بودرفتم وروی نیمکت نشستم

وخیلی گریه کردم ازهمه چیزبدم میومداخه چراخدایاچراااا🌹🌹🌹🌹
یهویکی موهامومحکم کشیدسرموبلندکردم دیدیم سعید
سعید:گمشوبروخونه دختره عوضی
من :بدون هیچ حرفی راه افتادم سمت خونه
خیلی خسته بودم واردخونه شدم باباخونه نبود
غذای مامانوبهش دادم تابخوره
🌹🌹🌹