رمان ، پارت _1_

فاطمه فاطمه فاطمه · 1400/04/16 07:38 · خواندن 1 دقیقه

سرم خیلی دردمی کرد نمی تونستم چشاموبازکنم
اماباهرسختی که بودچشاموبازکردم....
اینجاکجاست من اینجاچکارمیکنم
بدنم خیلی دردمیکردخوب معلومه بعداون همه کتکی که من دیشب خوردم بایدم دردکنه
یادمه دیشب بابام کلی منوزدبعدسرم به
یه جای محکمی خوردوبعدش دیگه چیزی نمیدونم
همین جوری توی افکارخودم بودم که پرستاراومدداخل🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بالحن مهربونی بهم گفت دیگه حالت خوب شده میتونی مرخص بشی
چیزی نگفتم فقط یک لبخندکوچیک زدم
چشمم افتادبه ایینه ای که کنارتخت بودبه صورتم نگاه کردم همه جاش کبودبوداشک توچشام جمع شد
بغض عجیبی توی گلوم بوداخه یه پدرچقدرمیتونه بی رحم باشه 🌸🌸🌸🌸🌸
راستی اسم من ساغر17سالمه،یه برادردارم به اسم سعیددرست شبیه بابای کثافتمه ،تمام دلخوشی من مامانمه که چندسالی میشه سرطان خون داره
منم مجبورم بخاطرمادرم برم سرکارتاپول داروهاشوجورکنم
اخه بابام وبرادرم اصلابهش اهمیت نمیدن
واون جزمن کسیونداره
همین جوری که به درخیره شده بودم دربازشد
وبازاون کثافت بودازدیدنش حالم بدترشد
بااخم اومدسمتم ومحکم دستموکشیدوباصدای بلندی گفت"پاشولباساتوعوض کن بیاپایین 🌸🌸بعدرفت بیرون اروم ازروی تخت بلندشدم وبه
سختی لباساموپوشیدم
رفتم پایین وسوارتاکسی شدیم 🌸🌸🌸🌸🌸
سرموبه صندلی ماشین تکیه دادم وغرق درافکارم بودم که باصدای بابام به
خودم اومدم بعدازدادن کرایه پیاده شدیم
که درخونه بازشدوسعیداومدبیرون بازمست کرده بود
باپوزخندی ازکنارم ردشد