رمان، پارت _6_

فاطمه · 18:27 1400/06/15

پارت 6🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸


باباداشت به سعیدمیگفت
بابا:.. همش تقصیرتوبوداگه حواستـوجمع کرده بودی این همه پول رونمی باختیم پسره احمق
🌸🌸
من:اعصابم بهم ریخت بازم ایناتوی قمارباختن
دفعه پیش که باختن
ازحرسشون منومامانوکلی کتک زدن بافکرش
تنم لرزید🌸🌸🌸
بابا:ساغررررررررمگه نمی شنوی میگم چایی بیار
دختره احمق
من:. بدون هیچ حرفی چایی روبردم که نمی دونم یه دفعه چی شد که استکان چایی ازدستم سرخورد
بابا:. حواست کجاست بیشعورمگه کوری
گلدونی که کنارش بودرومحکم پرت کردسمتم به شدت خوردتوپام
خیلی دردداشت واسه همین همون جانشستم
تادردش اروم تربشه🌸🌸🌸🌸
سعید:.. باباحالااون همه پول روازکجابیاریم وگرنه اون مرادهردومونوزنده نمیزاره
من:.. سعیدبالبخندترسناکی بهم نگاه کردوسرشوسمت
باباتکون دادنمیدونم معنی این کارش چی بود
ولی هرچی که بودنقشه های خطرناکی توسرش بود🌸🌸🌸🌸
من:خیلی دلم برا مامانم تگ شده بودعکسشوتوبغلم گرفتم وکلی گریه کردم نفهمیدم کی خواب
رفتم صبح باصدای الارم گوشیم بیدارشدم

باعجله اماده شدم که برم سرکار
توی راه باخودم حرف میزدم اخه خدایاچرایه دختر
بااین سن کم بایدخدمتکارباشه🌸🌸🌸🌸
داشتم باخودم حرف میزدم که یه دفعه ماشینی
جلوم ترمزکرد
کامران بود
کامران:. بیاسوارشـوتاخونه برسونمت
من :خودم میرم اقاکامران جوری نگام
کردکه نزدیک بودسکته کنم واسه همین
می خواستم درعقبو
بازکنم که
کامران:. بیاجلو🌸🌸🌸🌸
من :بالاخره رسیدیم ویلا توی ویلافقط صبری خانم بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸