زندگی من

سلام دوستان

فاطمه · 01:00 1400/04/22

سلام دوستان

ببخشید چند روزی نبودم 

خیلی کار داشتم برعکس روزای دیگه😁😁

بخشید رمان دیر شد 

ایشالله که خوشتون امده باشه

رمان ، پارت _3_

فاطمه · 00:57 1400/04/22

پارت سوم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
منیژه خانم واقاغفورفقط همین بچه روداشتن
رفتم تواشپزخونه صبری خانم داشت ظرف میشست
باصدای بلندی گفتم سلااااااام سبزی خانم
صبری خانم:😡مگه نگفتم به من نگوسبزی خانم
من:اخ من فدای عصبانیتت بشم سبزی خانم 😂
صبری خانم:اخه من ازدست توچکارکنم🌼🌼🌼
دختره ی خل وچل
من :من خیلی صبری خانمودوست داشتم چون خیلی زن مهربونی بود🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
شروع کردم به پوست کندن سیب زمینی ها
صبری خانم:دخترم چرادیروزنیومدی خیلی نگرانت شدم
من:یکم حالم بدبوداماالان خوب شدم
من:صبری خانم اون اعجوبه (کامران)کجاست
صبری خانم:وای دخترازدست تواگه یکی بشنوه چی فکرکنم رفته بیرون 🌼🌼🌼

من :خیلی هم خوب باسبزی خانم ناهاروحاظرکردیم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

رنگ ها#

فاطمه · 08:31 1400/04/16

رنگ ها ، جلوه های جذاب ما

رنگ های گوناگونی که در اطراف ما رنگ بخشیدن 

رنگ‌ها سلیقه و حس شخص رو بیان میکنه

مثلا رنگ مشکی رنگ سنگینیه ، رنگ دلگیر 

معمولا آدم هایی که این رنگ دوست دارن جذابن بخاطرتنهایی خاصتشون و عواطفی که نا خودگاه جذب اونا میشیم

کسایی که رنگ سبز دوست دارن ؛ نشونه شادابی طراوتی هست که تو چهره اونا نقش میبندن 

 

 

خلاصه رنگ ها به انسان های خودشون یه خصوصیات یا خصلتی میبخشن😐

رمان ، پارت _ 2_

فاطمه · 07:46 1400/04/16

پارت دوم🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
حالم ازهردوتاشون بهم میخوره
رفتم توخونه ی ماخیلی کوچیک بودفقط یه حال کوچیک بایه اشپزخونه که پرازسوسک بودداره
چشمم به مامانم افتادکه بادیدن من چشاش پرازاشک شد
سریع رفتم کنارش وبغلش کردم
یه چشمم به دستش خوردکه کبودبودبانگرانی پرسیدم چی شده
مامان:دیشب وقتی توروبردن بیمارستان خیلی گریه کردم
که منم ببرن بیمارستان تاتوروببینم اما امابابات
گفت که توفلجی ومن نمی تونم هی تورواین وراون ورببرم
بعدشم کلی منوکتک زدبانفرت به بابام نگاه کردم
اخه چطورمی تونست بایه زن مریض
همچین کاری کنه 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺باصدای دادبابام به خودم اومدم

بابا:پاشوبروناهارواماده کن
میدونستم که اگه مخالفت کنم دباره کتک میخورم
واسه همین بی سروصدارفتم اشپزخونه وشروع

 به پختن کردم🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بعدپختن غذایکم درازکشیدم فردابایدبرم سرکارم وگرنه اخراج میشم
صبح باصدای الارم گوشیم ازخواب بلندشدم باباوسعیدخونه نبودن فکرکنم دیشب اصلاخونه نیومدن 🌺🌺
داروهای مامانودادم وازخونه رفتم بیرون تاویلاراهی نبوداماچون تازه ازبیمارستان مرخص شده بودم
نمی تونستم پیاده برم سواراتوبوس شدم وبعد
دادن کرایه پیاده شدم
واردویلاشدم
من:خداکنه اون کامران عوضی نباشه چون باخودش فکرمیکنه چون من یه خدمتکارم میتونه هرکاری که می خوادباهام بکنه🌺🌺🌺

واردسالن شدم وسلام کردم اقاغفورومنیژه خانم داشتن قهوه می خوردن هردوتاشون خیلی ادمای خوبی بودن اما ادمی به پستی کامران چطورمی تونست بچه ی اونا باشه
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

رمان ، پارت _1_

فاطمه · 07:38 1400/04/16

سرم خیلی دردمی کرد نمی تونستم چشاموبازکنم
اماباهرسختی که بودچشاموبازکردم....
اینجاکجاست من اینجاچکارمیکنم
بدنم خیلی دردمیکردخوب معلومه بعداون همه کتکی که من دیشب خوردم بایدم دردکنه
یادمه دیشب بابام کلی منوزدبعدسرم به
یه جای محکمی خوردوبعدش دیگه چیزی نمیدونم
همین جوری توی افکارخودم بودم که پرستاراومدداخل🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بالحن مهربونی بهم گفت دیگه حالت خوب شده میتونی مرخص بشی
چیزی نگفتم فقط یک لبخندکوچیک زدم
چشمم افتادبه ایینه ای که کنارتخت بودبه صورتم نگاه کردم همه جاش کبودبوداشک توچشام جمع شد
بغض عجیبی توی گلوم بوداخه یه پدرچقدرمیتونه بی رحم باشه 🌸🌸🌸🌸🌸
راستی اسم من ساغر17سالمه،یه برادردارم به اسم سعیددرست شبیه بابای کثافتمه ،تمام دلخوشی من مامانمه که چندسالی میشه سرطان خون داره
منم مجبورم بخاطرمادرم برم سرکارتاپول داروهاشوجورکنم
اخه بابام وبرادرم اصلابهش اهمیت نمیدن
واون جزمن کسیونداره
همین جوری که به درخیره شده بودم دربازشد
وبازاون کثافت بودازدیدنش حالم بدترشد
بااخم اومدسمتم ومحکم دستموکشیدوباصدای بلندی گفت"پاشولباساتوعوض کن بیاپایین 🌸🌸بعدرفت بیرون اروم ازروی تخت بلندشدم وبه
سختی لباساموپوشیدم
رفتم پایین وسوارتاکسی شدیم 🌸🌸🌸🌸🌸
سرموبه صندلی ماشین تکیه دادم وغرق درافکارم بودم که باصدای بابام به
خودم اومدم بعدازدادن کرایه پیاده شدیم
که درخونه بازشدوسعیداومدبیرون بازمست کرده بود
باپوزخندی ازکنارم ردشد

فاصله ها

فاطمه · 07:33 1400/04/16

سلام دوستان 

بیاین یکم حرف بزنیم و با خصوصیات هم آشنا بشیم

شاید حرفم خنده دار باشه ولی نه 

جامعه طوری شده که انسان ها ازهم فاصله میگیرن و کمتر به هم توجه میکنن 

شماهم هم نظرین ؟؟

حرفایی کع میزنم شاید همتون شنیدع باشید ولی گاهی آدم راجب خیلی چیزا ، خیلی حرفا میتونه شناخت آدم هارو تغییر بده 

گاهی انسان ها با کمترین توجه به اطرافیانشون میتونن سلیقه هارو بشناسن و از شناخت انها در روابط استفاده کنن 

چه خوبه بیاد هم باشیم♡

چندتا کلمه ساده میگم که درباره همون کلمات باهاتون صحبت میکنم شاید جالب نباشه ولی بحثش ضرری نداره😉

رنگ ها #

دوستان #

طبیعت #

خدا #

پست 😥

فاطمه · 07:12 1400/04/16

Salamm

سلام ، حالتون خوبه دوستان😐

انشالله که خوبین 

منم چند روز چند روز میام تو وب😂😂👐

نه اینکه خیلی تو گوشی نباشم ها، نه اتفاقا همش تو گوشی پلاسم😓😂😂

ولی تنها دلیل و مدرک نیومدنم تنبیلمه 😉😁😂

💞❣💞❣💞❣💞❣💞❣💞💚

این روزا خیلی کسل شدم 😥

هرکی منو تو گروه های واتساپ میاره لف میدم😑😑😑

البته بگم از خود تعریفی نباشه ، خودم میام چت خیلی چتو گرم میکنم 😁😁

جزء فعالای گروه هایم خب😄 اگر حوصله ام بکشه😑😐

خب اگر بتونم یکی از بهترین رمان هایی که دوست داشتمو باستون میزارم بخونید خیلی جالبه و قشنگه 

 

                                       شایدم از دید من قشنگ باشه🙈

پست ؛)

فاطمه · 10:45 1400/04/06

سلام  سلام 

من امدم😍😍😄

😁😁😁😂

نمیدونم چند روز تو سایت نبودم 😑

پری شبی با آبجی رفتیم کرمان

بچه خواهرم 1 سال و خوردع ای سنشع 

شهریور همین ماه تولدشع ....😍 ... ای جان

ولی پسر بچه ها خیلی شرو شیطونن 

تو ماشین که بودیم وایستاده بود ، نیم ساعت کامل وایستاده😂

هعی یادش بخیر خب منم بچه بودم همینجوری بودم😐😐😢

منم که طبق معمول همش میخوام از خودم عکس بگیرم😁😂

ولی تاریخ بود هوا نمیشد ، با اسنپ چت عکس گرفتم که یکیش میتونستم استفاده کنم ، بدبختی اینکه لبامم نارنجی میکرد🤧

من خیلی بدم میاد اینجوری زشتم میکنه😕😂😂

ولی خب گرفتم البته بگم راضی نبودم ولی بدک نبود

دیگه تعریفی نداره منم که بخاطر اینکه ۱۸ سالمه دیگه نرفتم قاطی بچه ها 😐 طبق معمول گوشی دستمه همش سرم تو گوشی

ولی خواهرم گفت تو جسته ات کم تر از سنته برو بازی😂😂 یعنی برم سرسره بادی و از این چیزا

ولی بگمااا اصلا تو پارک عمومی نمیشه ، بزرگ شدم آقا خجالت میکشم😁😂😂

دیگه از این حرفا بگذریم ؛

میخواستم بگم یک تجدیدی اوردم😭😭

دعا کنید شهریور اینم پاس بشم😐

وای یعنی سال دیگه رو چطوری قبول بشم😦😦😓

سال دوازدهم 😥

اینم بگمتون که بخاطر نیمه دومی بودنم یک سال نرفتم مدرسه😁

اینو همه پرسیدن نمیدونم چرا وقتی یه سوالو میپرسن دلیلی پیدا نمیکنن فقط میخوان بپرسن چرا😒

من عاشق این بودم پلیس بشم حتی بخاطرش چادری میشم 

ولی میدونید قدم که کوتاهه به ۱۶۰ به بالا نمیخوره 

نمیتونم😶

یه خانم پلیسی امده بود مدرسه سال نهمم بود که امدن

کلی صحبت کردو حرف زدو

جالب اینکه تو فیلما ما پلیس های زن و نگاه میکنیم انقدرم جدی نیستن

ولی واقعیت خیلی جدین😐

یعنی ازدواجم میکنن باسه شوهراشونم همینقدر جدین

سواله بخدا  ¿¿¿

ولی دستشون درد نکنه بلاخره اوناهم تو کارشون سختی دارن

این حرفمو کسی میتونه درک کنه که تو حرفه خودش زحمت زیادی کشیده 

 

پست :)

فاطمه · 10:13 1400/04/06

سلام سلام 

من امدم😍😄😂😂

چیه هان خب خوش امدم😑🤔😁😕

باستون یه آهنگ میزارم ایشالله که خوشتون بیاد